از خودم بگم
و اما من ...
این روزها خیلی خسته کننده شده برام ...احساس خاصی دارم گاهی خوشحالم , گاهی ناراحت .
دست خودم نیست گاهی میشینم با خودم فکر میکنم که آیا برای بچه دار شدن زود نبود ؟؟
بهتر نبود صبر میکردیم تا برنامه زندگیمون مشخص بشه بعد بچه دار بشیم ؟؟
هرچند که در اصل واقعا به بچه فکر نمیکردیم و حسابی غافلگیر شدیم .....
آیا من مادر خوبی میشم ؟ آیا میتونم یه فرزند خوب تربیت کنم ؟ آیا از عهده اش برمیام ؟
و یه عالمه سوال های دیگه ... .
چقدر خوبه که آدم توی زندگیش با برنامه ریزی جلو برو ..من برای اومدن به اینجا اصلا آماده نبودم و اصلا هم راضی نبودم که الان اینجا هستم و خیلی چیزای دیگه که نمیدونم واقعا من مقصر بودم یا نه ؟؟؟
چرا نباید زندگی اونطوری که میخوای پیش بره ؟ میگن باید تلاش کرد اما واقعا گاهی اوقات واقعا نمیتوان برای اتفاقی که درپیش هست هیچ نقشی داشت و باید اونو پذیرفت .
سه ساله که ازدواج کردم و سه سال هم هست که اینجا هستیم اما انگار هیچ ...شاید اگه ایران بودیم زندگیمون بهتر از این بود ...نمیدونم چی بگم .
حالا اینجا هم تنهام ..وقتی دخترم بدنیا میاد هیچکدوم از اعضای خانواده ام نیستن که وقتی دخترم بدنیا میاد بیان بیمارستان دیدنم , دخترم را ببینن , وقتی از بیمارستان میام خونه کسی نیست یه اسفند دود کنه وقتی میام خونه تنهای تنها هستم من و یه نینی که تازه وارد این دنیا شده و من و همسری که همش درگیر کارهای دانشگاهش هست ..
دوران بارداریم گاهی آرزوم بود که یکی درخونه را بزنه یه سوپ برام بیاره یا یه احوالی ازم بپرس اما هیچ ...
گاهی به یه هم صحبت نیاز داشتم اما کسی نبود ...
وقتی حالم بد بود خودم تنهایی کارهام را انجام میدادم چقدر چشمام پر از اشک میشد آرزوم بود توی اون حالم کسی کمکم کنه ...
ای خدا جون خواستم کمی دردودل کرده باشم ...از نعمتی که بهم دادی سپاسگذارم ...
امیدوارم بتونم از هدیه ات خوب نگهداری کنم ... .