رونیارونیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

رونیا هدیه آسمانی

از خودم بگم

1391/9/18 18:07
نویسنده : mamani
953 بازدید
اشتراک گذاری

و اما من ...

این روزها خیلی خسته کننده شده برام ...احساس خاصی دارم گاهی خوشحالم , گاهی ناراحت .

دست خودم نیست گاهی میشینم با خودم فکر میکنم که آیا برای بچه دار شدن زود نبود ؟؟

بهتر نبود صبر میکردیم تا برنامه زندگیمون مشخص بشه بعد بچه دار بشیم ؟؟

هرچند که در اصل واقعا به بچه فکر نمیکردیم و حسابی غافلگیر شدیم .....

آیا من مادر خوبی میشم ؟ آیا میتونم یه فرزند خوب تربیت کنم ؟ آیا از عهده اش برمیام ؟

و یه عالمه سوال های دیگه ... .

چقدر خوبه که آدم توی زندگیش با برنامه ریزی جلو برو ..من برای اومدن به اینجا اصلا آماده نبودم و اصلا هم راضی نبودم که الان اینجا هستم و خیلی چیزای دیگه که نمیدونم واقعا من مقصر بودم یا نه ؟؟؟

چرا نباید زندگی اونطوری که میخوای پیش بره ؟ میگن باید تلاش کرد اما واقعا گاهی اوقات واقعا نمیتوان برای اتفاقی که درپیش هست هیچ نقشی داشت و باید اونو پذیرفت .

سه ساله که ازدواج کردم و سه سال هم هست که اینجا هستیم اما انگار هیچ ...شاید اگه ایران بودیم زندگیمون بهتر از این بود ...نمیدونم چی بگم .

حالا اینجا هم تنهام ..وقتی دخترم بدنیا میاد هیچکدوم از اعضای خانواده ام نیستن که وقتی دخترم بدنیا میاد  بیان بیمارستان دیدنم , دخترم را ببینن , وقتی از بیمارستان میام خونه کسی نیست یه اسفند دود کنه وقتی میام خونه تنهای تنها هستم من و یه نینی که تازه وارد این دنیا شده و من و همسری که همش درگیر کارهای دانشگاهش هست ..

دوران بارداریم گاهی آرزوم بود که یکی درخونه را بزنه یه سوپ برام بیاره یا یه احوالی ازم بپرس اما هیچ ...

گاهی به یه هم صحبت نیاز داشتم اما کسی نبود ...

وقتی حالم بد بود خودم تنهایی کارهام را انجام میدادم چقدر چشمام پر از اشک میشد آرزوم بود توی اون حالم کسی کمکم کنه ...

ای خدا جون خواستم کمی دردودل کرده باشم ...از نعمتی که بهم دادی سپاسگذارم ...

امیدوارم بتونم از هدیه ات خوب نگهداری کنم ... .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

عروسک خانوم
18 آذر 91 18:45
گل دخترت یه هدیه اسمونیه که قراره شما رو از تنهایی در بیاره دیگه
خوب دیگه غربت این سختی ها را داره ولی در عوض یه سری چیزای دیگش بهتره باور کن
منم از این فکرا که برای نی نی دار شدن زود بود زیاد تو سرم میاد ولی خوب خودمو تسلیم خواست خدا کردم و بهش قول دادم که من با جون دل از این نی نی استقبال و نگه داری می کنم در عوض اون هم مشکلات و خواسته های اجابت نشده منو حل کنه


فکر میکردم فقط منم که اینجوری فکر میکنم ....
عروسک خانوم
18 آذر 91 18:46
اون 9 ماه یه طرف این آخر هم یه طرف
انگار اصلا نمی گذره
باعث میشه فکر و خیال زیاد کنیم



دقیقا عروسک جون ...خیلی سخته
وفا
19 آذر 91 11:32
عزیزم خیلی ها هستن که در غربت این روزها رو میگذرونن.. من کاملا درکت میکنم چون خودم هم شرایط شمارو دارم. ولی تمام دلخوشیم به اینه که فرزندم در یک محیطی با آسایش و تمنیت خاطر بیشتری بدنیا میاد. میدونم هیچ چیزی جای محفل گرم خانواده رو نمیگیره. ولی بعضی وقتها شرایط اینجوری میشه. منم فکر میکنم هنوز کارهایی داشتیم تا پیش از اومدن فرزندمون که انجام بدیم ولی خوب که بهش فکر میکنم میبینم هرچه زودتر بیاد بهتره.. کارهای ما هیچوقت تمومی ندارن. سعی کن به خودت روحیه بدی. به جنبه های مثبتش فکر کنی. و ایکاش میتونستی حداقل یکی از اعضای خانواده ات را برای تولد دخترت کنارت داشته باشی. خیلی کمک کننده است


مرسی وفا جونم از حرفهای قشنگت ..واقعا تنهایی خیلی سخته گاهی اوقات به کسی نیاز داری که کنارت باشه ...
اینجا جنبه های مثبتی هم داره که واقعا توی ایران نیست ولی تنهاییش واقعا آزار دهنده هست ..
زهره
20 آذر 91 20:05
ساحل جون
زندگی تو غربت واسه کسایی که تجربه کردن روزای خوب و بد زیاد داره خصوصا واسه ما ایرانی ها که رفت و آمدی هستیم . وقتی دور از خانواده هستیم فکر و خیالات اینطوری زیاد حول آدم میگرده شرایط و موقعیت هر کسی بستگی به نوع زندگیش داره منم همه این تنهایی تجربه کردم . اما کنار این همه جنبه های منفی که گفتی جنبه های مثبتی هم که میتونه براتون داشته باشه رو در نظر بگیر همیشه زندگی رو برنامه نیست این رو مطمئن باش کسی هم که با برنامه جلو بره دوباره تو زندگی یه چیزی ممکنه کم داشته باشه خدا همیشه بهترین برای بنده هاش میخواد ممکنه گاهی تلخ و یا سخت پیش بیاد اما شاید تو اون لحظه بهترین باشه برامون ..... خوشحال باش که الان دختر قشنگت جمعتون رو گرم تر و شلوغ تر از زندگی دو نفره فعلی که دارین میکنه ....
من که فعلا باید منتظر بمونم تا جمع ما هم سه نفره بشه...


زهره جونم صددرصد جنبه های مثبت داره ولی تنهایی و دوری از خانواده واقعا سخته ...اونم توی این فصل با یه نوزاد تک و تنها ...
عزیزم انشاالله که شما هم به زودی مامان میشی ..
خانومی
20 آذر 91 23:06
عزیزم کاش میتونستم در کنارت باشم و از تنهایی درت بیارم
منم تو بارداری خیلی دلم میخواست یکی برام غذا بیاره
میتونم بگم که اوایلش همش کر میکردم که کار درستی کردم که نی نی خواستیم
خدا رو شکر که پدر و مادر در قید حیاطن و میتونی چند سال دیگه ببینیشون و یا باهاشون صحبت کنی به اونایی فکر کن که مادر ندارن
زندگی معمولا اونجوری که ما برنامه ریزی میکنیم پیش نمیره
این نگرانی که ایا من مادر خوبی هستم نگرانی خیلی از مادرهاست اگه نگم همه اونا
الهی زندگی برای خودت و همسرت و دختر گلت شاد و پر برکت بشه
چیزی نمونده دخترت رو در اغوش بگیری
منتظر دیدن عکسهاش هستم


مرسی خانمی جونم , واقعا این روزهای آخر آدم خیلی فکر میکنه هههههه ...

آتنا
23 آذر 91 0:03
الهی قربون تنهاییت برم من خواهر گل و مهلبونم
حالا هی میگم بیاین همسایه ما بشین تو هم بخند
اگه اینجا بودی خودوم برات سوپ میاوردوم خواهرررر
چن بار بهت بگم بیای کلوب قدیمی تا بیای ها ؟ آخر میام میزنمتاااااااااااااااا


هیییییییی کاشکی که بودم دلم سوپ خواست هههه
الهه
24 آذر 91 23:18
سلام دوست جونم نبینم ناراحتیییی. تو الان 1 فرشته از طرف خدا داری و درست از قبل برنامه ریزی شده نبوده اما خدا دخترت و تو برنامه زندگیت گذاشت که از تنهایی در بیای.میدونم تنهایی خیلیییی سخته اما 90 درصد راه و رفتی و وقتی دخترت بدنیا بیاد انقدر وقتت و پر میکنه که اصلا تنهاییت یادت میره.البته من که هنوززززم نینی ندارم اما شنیدم خیلی وقت آدم پر میشه.ایشالله که به سلامتی زایمان کنی و دختر گلتم که همدمته جبران این روزای سختیت و میکنه.راستی زمان زایمانت اگه قابل دونستی منم دعا کن


مرسی الهه جونم ..

درسا کوچولو و مامان
25 آذر 91 17:53
می دونم چه حسیه عزیزم ایشالا خدا انقدر بهت توان بده تا خودت بتونی کارهاتو بکنی و دخترت سلامت به دنیا بیاد و هم صحبتت بشه.
شبی که درسا به دنیا اومد تو بیمارستان مامانم نتونست بیاد پیشم بمونه و خواهر شوهرم بود بااینکه بنده خدا از دل و جون مایه گذاشتو حسابی مراقب من و درسا بود اما من خیلی سختم بود هیچی جای مادر را نمی گیره ولی سعی کن خوت را اذیت نکنی نی نی نباید غصه بخوره گناه داره هااااااااااا


الان رونیا بدنیا اومده خیلی دوران سختی بود واقعا تنهایی سخته ..
نانا
25 آذر 91 22:26
سلام ساحل جون خوبی دلم برات تنگ شده ...ناراحت نباش خدا یه هدیه خوب بهت داده قدرشو بدون ........خیلی وقته ازت بی خبرم ......مراقب دخملی باش بوس


سلام نانا جون خیلی خوشحال شدم کامنتت را دیدمممم..
خانومی
27 آذر 91 17:18
کجایی ؟رونیا هنوز دنیا نیومده ؟
یه خبری از خودت بده
بچه های تاپیک منتظرتن


سلام عزیزم یه مدت نبودم البته بیمارستان بودم چون رونیا بدنیا اومده بود..