پیوند..
امروز میخوام از 4 سال قبل برات بگم ..از چهار سال تغییر توی زندگیم...عزیزم چهار سال پیش توی ماه خرداد دقیقا روز 25 بود که بابات اومد خونمون ازم خواست که برای همیشه کنارش باشم...بهم گفت که خیلی دوسم داره بدون من نمتونه زندگی کنه ...هرچند از اون حرفها زدا ...منم دیگه اسیر عشق بابایی شدم و قسم خوردم که همیشه کنارش بمونم ...بابای مهربونت اون موقع خیلی شرایط بدی داشت هیچکسی بابات را درک نمی کرد...اما من می فهمیدم میدونستم چی میگه ...از چشماش میخوندم ...اما بابات فکر میکرد منم درکش نمی کنم.
عزیزم روز 27 خرداد ما به هم قول دادیم که برای همیشه توی شادی و غم کنار هم باشیم و هیچوقت همدیگرو تنها نزاریم ....هیچوقت اون روز را فراموش نمیکنم ...
کوجولوی نازنینم من و بابات تصمیم گرفتیم 13 تیر پیوندمون را ثبت کنیم ...ساعت نه و نیم صبح من و بابای مهربونت رسما با هم ازدواج کردیم...نمی تونم حسم را بیان کنم خیلی سخته انشاالله وقتی بدنیا اومدی و بزرگ شدی خودت یه روزی همچین حسی را پیدا میکنی می فهمی که اصلا نمیشه بیانش کرد...اونوقته که می فهمی چرا مامانت بیشتر برات ننوشت.فقط میتونم بگم یه حس غریبی بود ...دلم گرفته بود ...نمیدونم چرا.....؟
عزیزم یه نصیحتی بهت میکنم هیچوقت درباره کسی قضاوت نکن بعدا که بزرگ شدی علت این حرفم را می فهمی...
نفسم میخوام یه حرفی بهت بزنم ...هیچوقت به کسی نگو دوستش داری اگرم گفتی برای همیشه عاشقش باش.توی همه شرایط عشقت کنارش باش ..نه اینکه فقط کنارش زندگی کنی..
بعد از گذشت یه سال و نیم بالاخره کار باباییت درست شد و ما مراسم عروسی را برگزار کردیم ...توی پاییز ...همیشه دوست داشتم عروسیم تابستان باشه وقتی برگها سبزه ...اما نشد عیبی نداره غروب پاییز هم قشنگه..ما 29 آبان 88 عروسی گرفتیم...راستش میدونی چیه مامانت هیچکدوم از برنامه ریزیهاش عملی نشد ولی خب عیبی نداره دیگه گذشته ...امیدوارم تو عزیز دلم زندگیت همونجوری پیش بره که دوست داری ...
یه عکس از دسته گلی که بابات برای مراسم خواستگاری آورده بود دارم که برات میزارم...خیلی این گل را دوست دارم خیلی...رز گلی هست که من عاشقشم و بابات هم میدونست ...نازنینم از خدا بخواه مامانت و بابات همیشه با عشق کنار هم زندگی کنن..و هیچوقت از هم دور نشن..من بدون بابات نمیتونم زندگی کنم ...خیلی دوستش دارم...