رونیارونیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

رونیا هدیه آسمانی

شروع یه زندگی جدید

1391/10/14 14:49
نویسنده : mamani
899 بازدید
اشتراک گذاری

امروز که دارم می نویسم رونیای گلم 17 روزشه ...

اصلا متوجه گذر زمان نمیشم , بچه داری خیلی شیرین اما خیلی سخت هست .

میخوام خاطراتم را کلی بنویسم ..

رونیای گلم به روش سزارین بدنیا اومد نمیدونم چی بگم اما واقعا سزارین را دوست ندارم من نه ماه بارداری را پشت سرگذاشتم و دختر گلم را توی وجودم بزرگ کردم اما آخرین نفری بودم که می دیدمش این خیلی برام سخت بود ..

وقتی من را از اتاق عمل بیرون آوردن کم کم داشتم بهوش می اومدم صدای همسر عزیزم را می شنیدم که داشت باهام صحبت میکرد ولی اصلا حال خوبی نداشتم بعد از اون همه درد طبیعی و الان هم اصلا نمیدونستم در چه حالی هستم , اصلا نفهمیدم چه وقت من را به اتاق خودم بردن کلا شب اول اصلا رونیا را خوب ندیدم هرچند که شب همسر عزیزم توی اتاق موند و رونیا هم کنار ما بود ولی اصلا من حال و روز خوبی نداشتم ..

صبح هم ساعت 8 پرستارها اومدن و گفتن که باید لباسم را عوض کنم و برم دستشویی و صورتم را بشورم البته فقط می خواستن که من چند قدمی راه برم واقعا وحشتناک بود اصلا نمیتونستم تکون بخورم درد عجیبی داشتم شاید مسکن بهم نمیدادن نمیدونم ولی خیلی درد داشتم ..بهم یاد دادن که چطوری بلند بشم و بهم کمک کردن که از تخت پایین بیام خیلی جای بخیه هام می سوخت فقط داد می کشیدم البته نه بلند به سختی و باهمراهی پرستار و همسرم رفتم و صورتم را شستم و دوباره به سمت تختم برگشتم ...

دوروز اول خیلی شرایط بدی بود یادم نمیره که همسرم رفته بود بیرون و من و رونیا تنها بودیم و من روی تخت دراز کشیده بودم که رونیا شروع کرد به گریه کردن تخت را به حالت نشسته برگردوندم و سعی کردم رونیا رو از روی تختی که بود بلند کنم اما اصلا نمیتونستم تکون بخورم خیلی حس بدی بود من مادر بودم اما نمی تونستم دخترم را بغل کنم میدونستم که از گشنگی داره گریه میکنه ولی هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم همون لحظه بغضم ترکید و شروع کردم به گریه و از پرستار کمک خواستم که اون هم اومد و رونیا رو برد تا بهش شیر بدن و وقتی آوردنش تا پرستار را دیدم گریه کردم گفتم من نه می تونم راه برم نه میتونم به دخترم شیر بدم آخه من چه مادری هستم ...پرستار دستشو روی صورتم کشید و گفت ناراحت نباش همه چی درست میشه ...

شاید مشکل من این بود که توی اتاقم یه خانمی بود که طبیعی زایمان کرده بود و راحت نوزادش را به آغوش می کشید و راه میرفت و من وقتی اونو می دیدم شرایط روحیم بدتر میشد .

چندتا از دوستهامون برای دیدنمون به بیمارستان اومدن که واقعا ازشون ممنون هستم چون واقعا توی روحیه ام تاثیر مثبت داشتن..

این چند روز هم گذشت و من سه شنبه خواستم که به خونه برگردم دوست نداشتم دیگه بیمارستان بمونم ..خودم که کارهای رونیا را باید انجام میدادم پس خونه خودم می بودم راحت تر بودم ..

خلاصه من و همسری و عضو جدید خانواده به خونه برگشتیم و زندگی جدیدی را شروع کردیم ...

واقعا زندگیمون تغییر کرده زیبا شده رونیا تمام وقت مارو پر کرده ...

الانم که دارم می نویسم رونیا بغل باباش هست و داره یه کوچولو گریه میکنه یعنی داره منو صدا میکنه .

برم به دخترم برسم ..

راستی یادم رفت بگم واقعا فکر نمیکردم همسرم انقدر بهم کمک کنه واقعا ازش ممنون هستم ..

 

حتما بعدا خاطره زایمانم را می نویسم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامی سمیرا
10 دی 91 22:33
دوست گلممم تبریک میگم الهیییی
خترت هم خیلی نازه عین خودت... انشا... که قدمش خیره مامانی آدم بعد زایمان خیلی حساس میشه و به نوعی بعضی خانوما افسردگی میگیرن متاسفانه منم گرفتم تا میتونی افسردگی رو از خودت دوور کنو انرژی پثبت به خودت بدهمن خیلی پشیمونم از افکار منفی که به خودم راه میدادم
خواستم تجربه خودمو بهت بگم


مرسی سمیرا جون از راهنماییت کوچولوهای نازت را از طرف من ببوس...
زهره
11 دی 91 18:00
ساحل جان تبریک بهت میگم به خاطر استقامتی که داری که به تنهایی سخترین دورانت رو به همراهی همسرت و دختر گلت گذروندی و الان یه مامان تمام عیار با تجربه شدی
تجربه ای که تو داری الان کسایی که مثل من مادر نشدن ندارم خصوصا که متوجه شدم گویا مامانت هم نتونسته به زایمانت برسه و کنارت باشه این خودش نشون میده که تو یه مادر قوی هستی
دیدار با دوست و آشنا هم اینجا واقعا تنها چیزی که اینجا داریم خوبه که دوستای با معرفت دارین

یه عالمه بوس واسه دو تایی تون


مرسییییی زهره جونم ...خیلی ممنون که به وبلاگم سر میزنی ...انشاالله شما هم به زودی مامان میشی و با تجربه ..
زهره
11 دی 91 18:02
سال 2013 برای شما سه نفر یه سال خاصه امشب سه نفره هستین همگی خوش بایت و موفق در سال کاری و تحصیلی در اینجا
سال نو مبارکی باشه واسه عید خودمون


وای مرسییییییییییییی زهره جونممممم...
سال نوی شما هم مبارک ...
دنیا جون جونی
12 دی 91 3:55
ساحل عزیزم..
خیلی ناراحت شدم که اینهمه زایمانت برات سخت بوده..ولی بدون سلامتی دخترت ارزشش رو داره..الهی که قدمش خیر باشه..و با اومدنش همه شادیهای دنیا به خونت بیاد..خیلییییییی خوشحالم که با استقامت 9 ماه بارداری رو تموم کردی..برا منم دعا کن که زایمانه راحتی داشته باشم


مرسی دنیا جونم ...سر زایمان به یادت بودم .انشاالله که زایمان راحتی داشته باشی عزیزم ..
خانومی
14 دی 91 14:10
ای جانم
بعد از هر سختی یه شیرینی هست
خیلی خوشحالم که شیرینی بچه داری میچربه به سختی های بارداری و زایمان
یه چند روز دیگه که دخترت بعد از خوردن شیر یه لبخند تحویلت میده به شیرینی عسل که میخوای بخوریش
خوبه که همسرت هم همراهته و کمکت میکنه خدا رو شکر که همه مردا بعد از دیدن روی ماه بچه هاشون یه تغییر اساسی تو زندگیشون میدن مهربونتر و با مسئولیت تر میشن
الهی که سر درد هات هم زودی خوب بشه و با تمام وجود از دخترت لذت ببری
روی ماه رونیا رو از طرف من ببوس


مرسی خانمی جون , منتظر اون روز هستم ..آره واقعا خیلی خوبه مردها هم کمک میکنن..
شما هم دختر گلت را از طرف من ببوس یه ماچ آبدار.

مامی رها
16 دی 91 14:32
ساحل جونم من حواسم نبود که تو زایمان کردی فکر میکردم هنوز بارداری هههه
بهر حال عزیزم خوندم ناراحت شدم ولی قسمت هر کس فرق داره خوشحالم از اینکه الان بهتری دوست خوبم دختر نازتم از طرف من ببوسش بهترینا رو برات میخوام


واقعا زمان زود میگذره خودم الان که نگاه میکنم میبینم چقدر زود گذشت ...ممنونم
مامان اقا طاها
16 دی 91 15:07
مبارك باشه ساحل جون
بهت تبريك ميگم
دختر گلت فقط چند ساعت از طاهاي من كوچك تره
با اجازت من وبلاگتو لينك ميكنم كه از هم خبر داشته باشيم
خدا گل نازتو برات حفظ كنه عزيزم


مرسی عزیزم ..خیلی خوبه .
درسا کوچولو و مامان
16 دی 91 15:36
تولد تولد تولدت مبارک عزیزم مادر شدنت مبارک باشه وای وای اینو که میگی دقیقا می تونم درکت کنم البته من برعکس شما خودم سزارین را ترجیح دادم و از کمر سر شدم و بیهوش نبودم واسه همین اولین نفری بودم که دخترم را دیدم وقتی هم رفتم بیرون همسرم را دیدم و کنارم بود اما بازم نمی تونستم به دخترم برسم و از درد گریه می کردم منتظر عکسهای بیشتر از خانوم خوشگله هستیم.


چه خوب درسا جون من آخرین نفری بودم که دخترم را دیدم ...خیلی برام سخت بود.
مینا مامی پویان
17 دی 91 3:44
ای جونمممم رونیا عروسکممممم اول بگم که خیلی نازه مشاالههههههه

بعد هم بگم خداروشکر که هم خودت هم دخمل نازت سالمین
درد بعداز زایمان وحشتناکه من که بیهوش شدم از درد ولی خداروشکر که فقط من یک روز درد داشتم

ببوس عروس گلم رووووووو


مرسی مینا جونم ...چه خوب من هنوزم جای بخیه هام درد میکنه ..
شما هم پویان گل را از طرف من ببوس..
وفا
17 دی 91 12:35
آخی به همین سرعت 17 روزه شد دختر کوچولوت؟ به سلامتی... خیلی ناراحت شدم که شنیدم زایمان مشکلی داشتی و خوشحالم که حالا بهتری و لذت بچه داری را حس می کنی. خوش باشین در کنار هم. و منتظرم تا خاطره روز زایمانت را بذاری... عکس هم بذار حتما


آره عزیزم خیلی زود میگذره ...حتما خاطره زایمانم را می نویسم .
رویاااااااااااا
18 دی 91 1:04
ماشالااااااااا چه دختر ناناسی....... خدا حفظش کنه جیگرههههههههه


مرسی رویا جونمممم..
مهبا
18 دی 91 17:45
عزیزم واقعا واست خوشحالم که این روزهای سخت اما شیرینو پشت سر گذاشتی و فرشته کوچولوتو بغل گرفتی ایشالا همیشه کنار هم خوشبخت و شاد باشید


خیلی ممنون مهبا جون ...
عادله
21 دی 91 15:21
ساحل جون، خدا رونیا جونو برایت حفظش کنه، خیلی نازه عزیزم


مرسی عادله جون .