شروع یه زندگی جدید
امروز که دارم می نویسم رونیای گلم 17 روزشه ...
اصلا متوجه گذر زمان نمیشم , بچه داری خیلی شیرین اما خیلی سخت هست .
میخوام خاطراتم را کلی بنویسم ..
رونیای گلم به روش سزارین بدنیا اومد نمیدونم چی بگم اما واقعا سزارین را دوست ندارم من نه ماه بارداری را پشت سرگذاشتم و دختر گلم را توی وجودم بزرگ کردم اما آخرین نفری بودم که می دیدمش این خیلی برام سخت بود ..
وقتی من را از اتاق عمل بیرون آوردن کم کم داشتم بهوش می اومدم صدای همسر عزیزم را می شنیدم که داشت باهام صحبت میکرد ولی اصلا حال خوبی نداشتم بعد از اون همه درد طبیعی و الان هم اصلا نمیدونستم در چه حالی هستم , اصلا نفهمیدم چه وقت من را به اتاق خودم بردن کلا شب اول اصلا رونیا را خوب ندیدم هرچند که شب همسر عزیزم توی اتاق موند و رونیا هم کنار ما بود ولی اصلا من حال و روز خوبی نداشتم ..
صبح هم ساعت 8 پرستارها اومدن و گفتن که باید لباسم را عوض کنم و برم دستشویی و صورتم را بشورم البته فقط می خواستن که من چند قدمی راه برم واقعا وحشتناک بود اصلا نمیتونستم تکون بخورم درد عجیبی داشتم شاید مسکن بهم نمیدادن نمیدونم ولی خیلی درد داشتم ..بهم یاد دادن که چطوری بلند بشم و بهم کمک کردن که از تخت پایین بیام خیلی جای بخیه هام می سوخت فقط داد می کشیدم البته نه بلند به سختی و باهمراهی پرستار و همسرم رفتم و صورتم را شستم و دوباره به سمت تختم برگشتم ...
دوروز اول خیلی شرایط بدی بود یادم نمیره که همسرم رفته بود بیرون و من و رونیا تنها بودیم و من روی تخت دراز کشیده بودم که رونیا شروع کرد به گریه کردن تخت را به حالت نشسته برگردوندم و سعی کردم رونیا رو از روی تختی که بود بلند کنم اما اصلا نمیتونستم تکون بخورم خیلی حس بدی بود من مادر بودم اما نمی تونستم دخترم را بغل کنم میدونستم که از گشنگی داره گریه میکنه ولی هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم همون لحظه بغضم ترکید و شروع کردم به گریه و از پرستار کمک خواستم که اون هم اومد و رونیا رو برد تا بهش شیر بدن و وقتی آوردنش تا پرستار را دیدم گریه کردم گفتم من نه می تونم راه برم نه میتونم به دخترم شیر بدم آخه من چه مادری هستم ...پرستار دستشو روی صورتم کشید و گفت ناراحت نباش همه چی درست میشه ...
شاید مشکل من این بود که توی اتاقم یه خانمی بود که طبیعی زایمان کرده بود و راحت نوزادش را به آغوش می کشید و راه میرفت و من وقتی اونو می دیدم شرایط روحیم بدتر میشد .
چندتا از دوستهامون برای دیدنمون به بیمارستان اومدن که واقعا ازشون ممنون هستم چون واقعا توی روحیه ام تاثیر مثبت داشتن..
این چند روز هم گذشت و من سه شنبه خواستم که به خونه برگردم دوست نداشتم دیگه بیمارستان بمونم ..خودم که کارهای رونیا را باید انجام میدادم پس خونه خودم می بودم راحت تر بودم ..
خلاصه من و همسری و عضو جدید خانواده به خونه برگشتیم و زندگی جدیدی را شروع کردیم ...
واقعا زندگیمون تغییر کرده زیبا شده رونیا تمام وقت مارو پر کرده ...
الانم که دارم می نویسم رونیا بغل باباش هست و داره یه کوچولو گریه میکنه یعنی داره منو صدا میکنه .
برم به دخترم برسم ..
راستی یادم رفت بگم واقعا فکر نمیکردم همسرم انقدر بهم کمک کنه واقعا ازش ممنون هستم ..
حتما بعدا خاطره زایمانم را می نویسم .