سفر به اسکاتلند
از خیلی وقت پیش بابات برای کنفرانس ثبت نام کرده بود منم مجبور بودم برم آخه اینجا تنها می موندم کسی هم نبود که بخوام برم پیشش ..خلاصه هفته 16 بود که برای اولین با با شما عسل مامانی رفتیم مسافرت ..دوستهامون هم همراهمون بودن از شهرمون با ماشین رفتیم فرانکفورت و از اونجا هم با هواپیما رفتیم ادینبورگ , اسکاتلند..
دیگه شب شده بود که رسیدیم رفتیم یه رستوران هندی غذا خوردیم اما انقدر غذا تند بود که من نتونستم زیاد بخورم قرار شد فردا صبح همگی بریم شهر را ببینیم خلاصه صبح از ساعت ده تا عصر حدود ساعت 7 بیرون بودیم خیلی خسته شده بودم همش پیاده روی بود نمیدونم چرا منم انقدر راه می رفتم تازه این که خوبه یه کم کوهنوردی هم رفتم البته فقط بابایی میدونه به هیچکسی نگفتم چون دعوام میکردن..بابات هم که تنبل اصلا بالای کوه نیمد من و آندریا و فدریکا سه تایی رفتیم بالای کوه خیلی منظره قشنگی بود.
دو شب موندیم ..خیلی شهر قشنگی بود البته برای من فقط به عنوان یه سفر قشنگ بود ..
فردای اون روز با ماشین رفتیم شهر dundee آندریا ماشین گرفته بود کلی استرس داشت آخه باید از سمت راست رانندگی میکرد و اون هم برای اولین بارش بود وای نمیدونی که چقدر برای من وحشتناک بود یه بار رفت روی جدول و من یه جیغ حسابی کشیدم و شروع کردم به گریه فکر کنم از ترس بود...خلاصه حالم بد شد تا برسیم به شهر کلی حالت تهوع داشتم ..دیگه بیشتر توضیح نمیدم .
صبح ها میرفتیم دانشگاه که محل برگزاری کنفرانس بود بعضی از سمینارهارو با بابایی میرفتیم می شستیم و گوش میدادیم ناهار هم دانشگاه بهمون میداد و بعدش دوباره میرفتیم سالن سمینار ...بابایی خیلی استرس داشت تا اینکه روز سمینار بابایی رسید وای منم خیلی استرس گرفته بودم کلی صلوات می فرستادم و برای بابای گلت دعا میکردم و از تو هم میخواستم که برای بابات دعا کنی ..
زمان سمینار بابایی خیلی اتاق شلوغ شده بود همه از موضوعی که ارائه داده بود خوششون اومده بود بابات هم اصلا هول نشد و خیلی قشنگ صحبت کرد .
شش روز dundee موندیم و بعدش برگشتیم دوباره موقع برگشت من حالم بد شد .فکر کنم جدیدا وقتی توی ماشین می شینم حالم بد میشه ..امیدوارم هرچه زودتر بهتر بشم خیلی سخته .
خلاصه اینم سفر سه تایی ما ..عزیزم میدونم توی این سفر خسته شدی ولی مجبور بودیم .دوست داریم.