اولین حرکت فرشته
شب بود دلم گرفته بود بابات سرش شلوغ بود البته همیشه اینجوری هست هرچند که برای من هم وقت میزاره ولی خب برام سخته ...کلی باهاش صحبت کردم اما دیدم انقدر مشغوله که زیاد به حرفهام توجه نمیکنه خیلی دلم گرفت رفتم روی تخت دراز کشیدم شروع کردم با خودم با خدا با تو صحبت کردن ..همش میگفتم من مادر خوبی نیستم چرا نباید زندگیم کامل باشه تا تو میای سختی نکشی ..کمی از خدا دلگیر بودم داشتم گریه میکردم که یه دفعه دیدم یه چیزی توی دلم تکون خود انگار یه چیزی جابه جا شد دقت کردم دیدم بازم تکون خورد خدای من یعنی تو داشتی به حرفهام گوش میدادی..یعنی تو منو درک میکردی..وای باورم نمیشد با صدای بلند بابات را صدا کردم اونم سریع اومد دستش را گذاشت روی دلم کاملا احساس کرد که تو داری تکون میخوری بلند بلند گریه میکردم ...دست خودم نبود..شاید ناراحتت کرده بودم ...خداجون منو ببخش..نی نی جونم منو ببخش مامانت از تنهاییش ناراحت بود نه اینکه تورو داره ...