خانواده مارکوپولو
سلام عزیزم بعد از یه مدت طولانی اومدم ...
دخترکم مامانی مجبور شد دوباره یه مدتی به خاطر کار بابای بره سفر..
بابایی باید میرفت سوئیس برای آزمایش هاش و منم هم چون تنها بودم همراه بابایی شدم و سه نفری رفتیم سوئیس..صبح حرکت کردیم خیلی خیلی هوا گرم بود ولی خوشبختانه توی ماشین حالت تهوع نداشتم فقط وقتی رسیدیم کمی سرم درد گرفت که با استراحت خوب شد .. شب روز بعد احساس کردم پاهام یه جوری شده نگاه کردم دیدم وایییی پاهای مامانی تپل شده و ورم کرده منم که تا حالا ندیده بودم از ترس کلییی گریه کردم ...و سریع اومدم از دوستهای گلم پرسیدم که چیکار کنم و راهنمایی کردن که پاهام را بالا قرار بدم که بهتر بشه که خداروشکر تا فرداش ورمش کمتر شد ( از همه دوستای گلم ممنونم ) بابایی هم که حسابی سرش شلوغ بود و کار داشت و 4 صبح می اومد منم که از تنهایی و تاریکی خوابم نمی برد ...به کسی نگی ها مامانت شبها از تاریکی می ترسه ......خلاصه بیدار می موندنم تا بابایی بیاد بعد میخوابیدم , کلا فکر کنم شبانه روز 7 ساعت بیشتر نمی خوابیدم .
خیلی نگران بابایی بودم کلی از شما دخترکم خواستم که برای بابات دعا کنی تا آزمایش هاش نتیجه خوبی داشته باشه که دعاهای شما و مامانی برآورده شد , خدایا شکرت.
خلاصه ما ده روز سوئیس بودیم و سفر خوبی برای بابایی بود چون نتیجه کارهاش خوب شد و یه کوچولو خسته کننده برای مامانی چون همش تنها بود و متاسفانه اطراف اون محلی که ما بودیم روستا بود و جای بزرگی نبود که مامانی بره و دیدن کنه ...و البته همش تنها بیرون رفتن هم جذابیت نداره .امیدوارم هر چه زودتر این روزها بگذره و شما بیای بغل مامانی تا منم این همه تنها نباشم..
راستی یادم رفت بگم حسابی از موقعیت استفاده کردم و سرهمی شمارو بافتم و همینطور برای دختر نازم یه کلاه خریدیم ..مبارکت باشه عسلم...