رونیارونیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

رونیا هدیه آسمانی

یک سفره دونفره به ایران با ronia

1392/4/27 14:16
نویسنده : mamani
1,490 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترکم ببخشید که خیلی وقته توی وبلاگت مطلب جدید ننوشتم آخه مدتی که ایران بودیم اصلا اینترنت نداشتم و البته یه دلیل دیگه هم اینه که تنبل شدم ابرو.

 

سفرمون از اینجا شروع شد که بابات احساس کرد من خیلی خسته شدم و تنهایی نگهداری از شما برام خیلی سخته به همین خاطر منو فرستاد ایران راستش من زیاد خوشحال نبودم آخه دوست داشتم حالا که شما اومدی با بابایی سه نفره بریم ..اما بابایی خیلی سرش شلوغ بود نزدیکهای دفاعش هم بود و کلی کار داشت به همین خاطر ما دوتایی رفتیم ...

از کجا شروع کنم آخه از اون وقت تا الان یه 5 ماهی میگذره : آهان صبر کن بزار از داخل هواپیما شروع کنم ..

دختر خوبی بودی زیاد بهانه نمی گرفتی در طول سفر که پنج ساعت و نیم بیشتر نبود شما همش یه 7 دقیقه ای گریه کردی که اما توی اون مدت کوتاه کلی مسافرها بهم حرف زدن که واقعا عصبانی شدم آخه من خودم از گریه شما خیلی ناراحت بودم اما حرف زدن بقیه بیشتر ناراحتم میکرد ..آخرش نزدیک بود با یه خانومه دعوام بشه یه حرفی زد که خیلی خیلی ناراحتم کرد راستش خیلی متاسفم از همچین افرادی انگار خودشون بچه بودن آروم بودن و بچه هاشون هم بیصدا !!!

دخترگلم باشی بعد از اینکه رسیدیم فرودگاه امام خمینی یه حس خاصی بهم دست داد بعد از یه سال و نیم داشتم خانواده ام را میدیدم و اینکه شما هم بودی خیلی زیباتر بود ..مامان جون , خاله و شوهرخاله ( از الان گفته بهم نگید شوهر خاله بگید عمو ) و خاله آزاده ( دخترعموم) هم اومده بودن فرودگاه ..نمیدونی وقتی دیدمشون چقدر خوشحال شدم و اونها هم خیلی ذوق کرده بودن و البته  خیلی دوست داشتن ببیننت اما شما توی آغوشی خوابیده بودی و خوب ندیدنت تا اینکه رسیدیم خونه خاله دیگه انقدر نازت کردن و بوسیدنت که من خسته شدم ههه همش تعریف میکردن چقدر ریزه میزه ای !!! 

به خاطر هوای بد کرج من تصمیم گرفتم هرچه زودتر برم شمال خونه مامان جون آخه اونجا هوا خیلی تمیزتر بود و هم اینکه من عاشق شمالم , به خاطر اینکه شما خیلی گریه میکردی مامان جون از کرج آژانس گرفت, تا شمال خیلی راحت بودیم شما فقط لاهیجان که رسیدیم نق زدی و دوباره خوابیدی ..وقتی رسیدم بابا جون با اسفند منتظر ما بود خیلی ذوق کرده بود راستش انگار هول شده بود استرس.

از قبل من بهشون گفته بودم که اصلا گوسفند قربونی نکنند و قول گرفته بودم ..و البته بگما گفته بودم اگه اینکار را بکنند از همونجا برمیگردم .

بعد از اینکه حسابی استراحت کردیم یه اتاق را برای شما انتخاب کردم و وسایلی که برات گرفته بودن چیدم که دیگه دخترم اتاق اختصاصی داشته باشه .

خلاصه بگم شما بینهایت گریه میکردی خیلی خوب بود که دیگه تنها نبودم آخه مامان جون خیلی تو نگهداری از شما بهم کمک میکرد .

بعضی روزها صبح با آژانس میرفتیم خونه باغ و من شمارو میزاشتم توی کالسکه و توی باغ قدم میزدیم و شما می خوابیدی و دوباره عصر برمیگشتیم خونه ..

و اما عید نوروز اولین عیدی بود که بعد از سه سال همه اعضای خانواده دور هم بودیم البته بجز بابایی ..خیلی خوش گذشت شما هم کلی عیدی گرفتی . فقط یه بدی داشت اونم اینکه عید خونه مامان جون خیلی خیلی شلوغ شده بود و من همش نگران شما بودم که یه وقت به خاطر سروصدای زیاد اذیت نشی , خداروشکر شوهرخاله ( عموعلی ) خیلی کمک کرد همش شما بغلش بودی و جالبه که فقط توی بغل عمو خوابت میبرد!!!

واکسن چهارماهگیت هم شمال که بودیم زدم که خداروشکر مشکلی پیش نیومد ..فقط اولش گریه کردی و بعدش خوابیدی .

اواسط خرداد بابایی اومد ایران و یه هفته ای شمال بودیم و بعدش عمو میثم اومد دنبالمون و رفتیم یزد شما خیلی توی راه اذیت شدی آخه حدود 12 ساعتی توی راه بودیم  و منم کلی غصه خوردم.

 

یزد هم خوب بود فقط اینکه هوا خیلی خیلی گرم بود , خونه داییت هم خیلی بهمون خوش گذشت فقط امان از دست این دختر دایی آخه یه دونه اسباب بازیهاش را هم نمیداد شما باهاش بازی کنی ...تا سینه خیز میرفتی سراغشون سریع می اومد برمیداشت ..خوشم میاد که خیلی زرنگه واقعا آب و هوای یزد روش تاثیر گذاشته چشمک.

ما حدود دو هفته ای یزد بودیم , من به خاطر شما ناراحت بودم آخه به کلی آب و هوات عوض شده بود و شما به همین خاطر لاغر شدی .

کل سفر ما به ایران چهار ماه و نیم طول کشید و خیلی هم به من خوش گذشت و وقتی داشتم برمیگشتم خیلی خیلی خیلی ناراحت بودم , همیشه دوست داشتم کنار خانواده ام باشم اما نمیدونم چرا ازشوندور شدم اون هم این همه ....

و اما از هدایا :

بابا جون و مامان جون برات یه پلاک و زنجیر خریدن, خاله برات یه گوشواره خرید که با هم ست هستند , دایی ها هم بهت پول دادن که ازشون ممنونم . و از باباجون و مامان جون خیلی ممنونم آخه کلی برات وسیله خریدن ..و البته برای منم یه پلاک و زنجیر و کلی لباس خریدن ..

بابا و مامان بابایی هم برات یه گوشواره خریدن .

فقط اینکه وقتی رفتم ایران فهمیدم که داییم از دنیا رفته و خیلی ناراحت شدم , و از بیشتر ناراحت شدم که یه سالی از فوتش میگذشت اما هیچکس بهم چیزی نگفته بود به خاطر اینکه من باردار بودم بهم خبر ندادن و از این بیشتر ناراحتم که وقتی دختردایم بهم زنگ میزد همیشه حال داییم را می پرسیدم ..دخترم من این داییم را خیلی دوست داشتم خیلی مهربون بود و همیشه لبهاش خندون بود , نمیتونم رفتنش را باور کنم ...

من از دوری متنفرم وقتی بعد از یه سال و نیم برگشتم به جای اینکه برم پدربزرگ و داییم را ببوسم و بببینم رفتم سرخاکشون این برام خیلی خیلی سخت بود خیلی دوست داشتم که تورو بهشون نشون بدم اما ...... . دیگه نه دایی دارم نه پدربزرگ ....خدایا ... .

 

سه ماه و یه روزت بود که دمر افتادی 

سه ماه و یه روز   بقیه عکس ها در ادامه مطلب :

رونیا با لباس نوزادی دایی هاش , خاله و مامانش ...که مامان جون یادگاری نگه داشته بود.

لباس یادگاری

 

رونیا و گهواره

 

رونیا و باغ

 

سفره هفت سین

 

عیدی و ذوق کردن رونیا 

و جالبه که سال تحویل با این وضعیت بودی آخه تازه از حمام اومده بودی و مامان جون به خاطر شما سال تحویل را در حمام گذراند .نیشخند 

عیدی

 

عید

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

خاله جونی
27 تیر 92 12:22
سلام رسیدن به خیر همیشه به گردش و سفر
چقدر ناز شدی با اون لباس نوزادی
خیلی ناراحت شدم واسه فوت پدربزرگ و دایی تون


مرسی عزیزم ..
مامی رها
1 مرداد 92 23:21
سلامممممممممم رسیدن بخیر ..خوبی خوشی؟
ماشالله رونیا جونم چه بزرگ شده قربونش برم
و از بابت پدربزرگت و داییت متاسفم ایشالله که غم اخرتون باشه
دخملتو ببوسش


خیلی ممنون عزیزم . بوس
مینا مامی پویان
12 مرداد 92 20:04
عزیزمممم رونیا ماه شدهههه خسته نباشی مامانی ایشالله بهتون خوش گذشته باشه

ببوس این ماه خانم روووو


مرسی عزیزم , پویان جان هم ماشاالله خیلی بزرگ و ناز شده .
زهره
18 مرداد 92 14:09
ساحل جونم سلام
خوشحالم که برگشتین
نمیدونم پیغام من گرفتی که برات روی این پستت گذاشتم یا نه اولین نفرم بودم که برات نظر گذاشتم فکر کنم
اما به هر حال براتون بهترین لحظه ها رو میخوام و امیدوارم که دفعه های دیگه سفر هاتون سه نفره باشه
و خبرهای خوب بشنوی نه ناراحت کننده
گرچه که جزیی از زندگی ماست اون خبر ها هم ...



مرسی عزیزم .