رونیارونیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

رونیا هدیه آسمانی

بازگشت همه به سوی اوست....

خدای مهربونم خودت بنده هات را به این دنیا میاری بهشون زندگی میدی و یه روز هم می بریشون پیش خودت...ولی نمیدونی برای ماها که رفتنشون را می بینیم چقدر سخته که ببینیم دیگه کنارمون نیستن... هفته پیش بود که فهمیدم همه دارن یه موضوعی را از من پنهان میکنن ...میدونستم مربوط به بابابزرگم میشه آخه وقتی رفته بودم ایرن ازش آزمایش گرفته بودن و فهمیده بودن که سرطان داره .اما ما باور نداشتیم...یعنی مثل مامان بزرگم شده بود ای خداجون چه حکمتی توی کارهات هست...ولی من که بودم همه چی خوب بود حالش خوب بود...تا اینکه بعد از 6 ماه هفته پیش فهمیدم دیگه بابابزرگ نتونسته با مریضیش مقابله کنه و به سوی خدا رفته ...رفته کنار مامان بزرگم . خیلی برام سخت بود خیلی......
26 تير 1391

نمونه ای از کمک بابایی

عزیزم امروز بابات تصمیم گرفت که به مامانت کمک کنه و ظرفهارو بشوره منم خوشحال نشسته بودم که یه دفعه ای دیدم یه صدای بلندی اومد کلی ترسیدم ..صدای بابایی اصلا نمی اومد مطمئن شدم که بلههه بازم خرابکاری کرده ...رفتم دیدم که ظرف سالادخوری را شکونده .. کمی دعواش کردم آخه همیشه بابات وقتی میخواد کمک کنه از این اتفاق ها می افته یا مثلا بعدش رفته بود ظرف کشک را که گذاشته بودم روی گاز دست زده بود و اجاق گاز را زیاد کرده بود که تمام آشپزخونه شده بود کشکی.. ...منم سریع یه عکس گرفتم که یادگاری باشه   ...
25 تير 1391

اولین حرکت فرشته

شب بود دلم گرفته بود بابات سرش شلوغ بود البته همیشه اینجوری هست هرچند که برای من هم وقت میزاره ولی خب برام سخته ...کلی باهاش صحبت کردم اما دیدم انقدر مشغوله که زیاد به حرفهام توجه نمیکنه خیلی دلم گرفت رفتم روی تخت دراز کشیدم شروع کردم با خودم با خدا با تو صحبت کردن ..همش میگفتم من مادر خوبی نیستم چرا نباید زندگیم کامل باشه تا تو میای سختی نکشی ..کمی از خدا دلگیر بودم داشتم گریه میکردم که یه دفعه دیدم یه چیزی توی دلم تکون خود انگار یه چیزی جابه جا شد دقت کردم دیدم بازم تکون خورد خدای من یعنی تو داشتی به حرفهام گوش میدادی..یعنی تو منو درک میکردی..وای باورم نمیشد با صدای بلند بابات را صدا کردم اونم سریع اومد دستش را گذاشت روی دلم کاملا احساس ...
25 تير 1391

سوغاتی

عزیزم توی سفر اسکاتلند من و بابایی برات لباس خریدیم امیدواریم هرچه زودتر این مدت هم بگذره و تورو ببینیم ...   ...
24 تير 1391

سفر به اسکاتلند

از خیلی وقت پیش بابات برای کنفرانس ثبت نام کرده بود منم مجبور بودم برم آخه اینجا تنها می موندم کسی هم نبود که بخوام برم پیشش ..خلاصه هفته 16 بود که برای اولین با با شما عسل مامانی رفتیم مسافرت ..دوستهامون هم همراهمون بودن از شهرمون با ماشین رفتیم فرانکفورت و از اونجا هم با هواپیما رفتیم ادینبورگ , اسکاتلند.. دیگه شب شده بود که رسیدیم رفتیم یه رستوران هندی غذا خوردیم اما انقدر غذا تند بود که من نتونستم زیاد بخورم قرار شد فردا صبح همگی بریم شهر را ببینیم خلاصه صبح از ساعت ده تا عصر حدود ساعت 7 بیرون بودیم خیلی خسته شده بودم همش پیاده روی بود نمیدونم چرا منم انقدر راه می رفتم تازه این که خوبه یه کم کوهنوردی هم رفتم البته فقط بابایی میدونه ...
24 تير 1391

خوشگل مامانی

من عاشق این عکستم خیلی نازه ...مخصوصا اینکه دستت را گذاشتی روی صورتت ..دکتر هم وقتی این لحظه را دید سریع عکس گرفت گفت خاطره قشنگی میشه نمیدونم چرا هرکی عکست را دید گفت شبیه بابات هستی هرچند که بابایی هم دوست داره شبیه مامانت بشی ناز و خوشگل بعد از اینکه از دکتر برگشتیم رفتیم یه رستوران چینی ناهار خوردیم خیلی خوشمزه بود مخصوصا سوپش وای الانم دلم خواست...   ...
24 تير 1391

اولین عکس

بعد از اینکه فهمیدیم تورو داریم کلی گشتیم تا تونستیم یه دکتر پیدا کنیم که انگلیسی بتونه صحبت کنه و هم اینکه زود بهمون وقت بده ...تا اینکه نوبتمون شد خیلی استرس داشتیم یکی از دوستهامون هم خیلی دوست داشت که بیاد و تورو ببینه به همین خاطر منم بهش گفتم که همراهمون باشه ...خلاصه رفتیم دکتر..منو ,بابایی و فدریکا.. خانم منشی مارو صدا کرد و رفتیم اتاق سونوگرافی وای نمیدونی چه لحظه ای بود بابایی خیلی نگران بود و دست منو گرفته بود یه دفعه تورو دیدیم سرت پایین بود دستهای کوچولو داشتی وای خیلی ناز بودی ..فدریکا خیلی ذوق کرده بود..بعدش هم دکتر یه عکس ازت گرفت و به ما داد..بعدش منو بابایی برای ناهار رفتیم دانشگاه ..آندریا (استاد بابات) مارو دید و از تو ...
24 تير 1391

سونوی دوم

عزیزم هربار که نوبت دکترم میشه از یه طرف خیلی خوشحالم که تورو را می بینم ولی از طرفی هم استرس میگیرم نمیدونم چرا تا دکتر نگه همه چی خوبه خیالم راحت نمیشه ... عزیزم این سونوی دومت هست خیلی تکون میخوری عزیزم دستات را هم تکون میدادی اما اینجا پاهات معلومه فدات بشم عزیزم...این سونو را هفته 12 دکتر انجام داد ...خیلی دوست داریم.   ...
24 تير 1391

هدیه آسمانی

عزیزم دوروز بود یه حس عجیبی داشتم هرچند که اصلا منتظر نینی نبودیم اما گفتم بزار چک کنم ببینم نکنه نی نی دارم رفتم یه بی بی چک خریدم بعدشم رفتم محل کار بابایی ..خیلی دلشوره داشتم چک کردم دیدم وای مثبت شد باورم نمیشد همش گریه میکردم سریع رفتم به بابایی گفتم اونم شوکه شده بود ناراحت نشی عزیزم آخه منتظر نینی نبودیم ...اون روز یه بار دیگه بی بی چک گذاشتم بازم مثبت شد بازم باورم نمیشد خلاصه سه تا بی بی چک استفاده کردم البته بابایی هم کلی دعوا میکرد که همون یه دونه کافیه هههه اما چیکار کنم باور نمیکردم...اینم بی بی چک ها که نشون میداد یه نی نی ناز توی دلمه.         ...
24 تير 1391