رونیارونیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

رونیا هدیه آسمانی

نگرانی

دختر گلم مامانی خیلی ناراحته , امروز نوبت دکتر داشتم اولین نفر هم من بودم مثل همیشه همه آزمایش هارو انجام دادم و در آخر هم نوبت صحبت خانم دکتر شد درباره آزمایش و همینطور سونو که دختر گلمون را ببینیم , خانم دکتر مهربون اول از همه گفت که سه روز دیگه میگه که لازم هست دوباره آمپول روگام را بزنم یا نه. ( شیرینم چون مامانی گروه خونیش منفی هست باید این آمپول را حتما بزنه , البته یه بار این آمپول را زدم که البته سوتی هم دادم نمیدونستم توی کمر زده میشه و روی تخت رو به شکم خوابیدم و بعد .... خودت هم که بقیه اش را میدونی )... تا اومدم بلند شم که برم روی تخت بخوابم برای سونو دیدم که خانم دکتر دوباره گفت : که توی ادرار مامانی خون دیده و گفت که باید ...
27 شهريور 1391

خانواده مارکوپولو

سلام عزیزم بعد از یه مدت طولانی اومدم ... دخترکم مامانی مجبور شد دوباره یه مدتی به خاطر کار بابای بره سفر.. بابایی باید میرفت سوئیس برای آزمایش هاش و منم هم چون تنها بودم همراه بابایی شدم و سه نفری رفتیم سوئیس..صبح حرکت کردیم خیلی خیلی هوا گرم بود ولی خوشبختانه توی ماشین حالت تهوع نداشتم فقط وقتی رسیدیم کمی سرم درد گرفت که با استراحت خوب شد .. شب روز بعد احساس کردم پاهام یه جوری شده نگاه کردم دیدم وایییی پاهای مامانی تپل شده و ورم کرده منم که تا حالا ندیده بودم از ترس کلییی گریه کردم ...و سریع اومدم از دوستهای گلم پرسیدم که چیکار کنم و راهنمایی کردن که پاهام را بالا قرار بدم که بهتر بشه که خداروشکر تا فرداش ورمش کمتر شد ( از همه دوستای گ...
27 شهريور 1391

حرکت موجی

نازنینم چند وقته حرکت هات یه جوری شده که اسمش را گذاشتم حرکت موجی .. حرکت موجی چیست؟حرکتی هست که دختر گلم شبها انجام میده !! این حرکت به صورت افقی هست , اول دو سه ضربه خیلی ریز میزنه مثل ترکیدن حباب بعد یه دفعه ای از یه سمت دلم به سمت دیگه قلمبه ای حرکت میکنه که خداییش گاهی اوقات یه جورایی درد داره . بابایی میگه یعنی این کوچولوی ما داره چیکار میکنه که اینجوری حرکت میکنه البته ناگفته نمونه که بابایی از حرکات شما میترسه . دیشب دوباره این حرکت را انجام دادی مامانی هم خیلیییییییییی خسته بود خداییش میخواستم بخوابم اما مگه شما میزاشتی من بخوابم ...خلاصه دیدم اینجوری نمیشه از بابایی کمک گرفتم ..ازش خواستم دستش را بزاره روی دل مامانی (( آ...
22 شهريور 1391

دختر ورزشکارم

سلام دختر گلم ..مامانی قربونت بره که انقدر شیطون شدی...فکر کنم خیلی ناز داری, جدیدا به مامانت همش دستور میدی که درست بشینه میخوای راحت باشی قربونت برم .. یه مدته وقتی روی صندلی میشینم و شروع میکنم به جستجو در اینترنت و ..شما شروع میکنی به تکون خوردن یه جوری که دلم خیلییییی فشار میاد و مجبور میشم بلند بشم کمی قدم بزنم دوباره بشینم..این یعنی اینکه از این مدل نشستن خوشت نمیاد . عزیزم باشه , به روی چشم از این به بعد بهتر می شینم که شما اذیت نشی. راستی جدیدا هم دوضرب میری هههه یعنی اینکه اگه قبلا یه جای دل مامانی تکون شمارو احساس میکرد الان دو حرکت همزمان با فاصله انجام میدی که خیلی ذوق میکنم دیگه نمیتونم دستم را بزارم روی دلم آخه تا دستم ر...
5 شهريور 1391

پیوند..

امروز میخوام از 4 سال قبل برات بگم ..از چهار سال تغییر توی زندگیم...عزیزم چهار سال پیش توی ماه خرداد دقیقا روز 25 بود که بابات اومد خونمون ازم خواست که برای همیشه کنارش باشم ...بهم گفت که خیلی دوسم داره بدون من نمتونه زندگی کنه ...هرچند از اون حرفها زدا ...منم دیگه اسیر عشق بابایی شدم و قسم خوردم که همیشه کنارش بمونم ...بابای مهربونت اون موقع خیلی شرایط بدی داشت هیچکسی بابات را درک نمی کرد...اما من می فهمیدم میدونستم چی میگه ...از چشماش میخوندم ...اما بابات فکر میکرد منم درکش نمی کنم. عزیزم روز 27 خرداد ما به هم قول دادیم که برای همیشه توی شادی و غم کنار هم باشیم و هیچوقت همدیگرو تنها نزاریم ....هیچوقت اون روز را فراموش نمیکنم ... کوجول...
27 مرداد 1391

یه همدم...

سلام عزیزم خیلی وقت بود که منتظر چنین روزی بودیم که ببینیم این شیطونی که همش توی دل مامانی تکواندو میره دختره یا پسر...همه حدسشون این بود که شما پسر هستی...تا اینکه روز 16 آگوست رسید و بعد از یه مدت خیلی طولانی نوبت سونوی مامانی شد...راستش وقتی که رسیدم مطب دکتر اصلا به دختر یا پسر بودنت فکر نمیکردم فقط این برام مهم بود که شما تا الان رشدت خوب بوده باشه و مشکلی نداشته باشی...آخه این سونوی غربالگری هم بود خلاصه خیلی استرس داشتم دستهام خیلی سرد شده بود بدنم روی تخت می لرزید طوری که بابایی هم کمی ترسید ...و دست من را گرفت یه دفعه تعجب کردم آخه دست بابایی هم خیلیییییییی سرد شده بود فهمیدم که اونم نگران اما به روی خودش نمیاره ...خانم دکتر مهربون ...
27 مرداد 1391

نگاه

سلام عزیزم خیلی خوشحالم آخه هفته 20 بارداریم تموم شده ..هورااا...نصفه راهو رفتیم .. الان یه مدتیه که مامانت تمام دستش و پاش شده پر از دونه های ریز که خیلی میخاره و اذیتم میکنه ...امروز تصمیم گرفتم که برم پیش خانم دکتر و بهش بگم اما وقتی به در مطب رسیدم دیدم بلههههه خانم دکتر نیست یه مدت رفته تعطیلات دقیقا هم روزی میاد که شما نوبت داری ... ولی میدونی چیه مامانی , راستش وقتی داشتم میرفتم مطب توی راه احساس میکردم هر کسی که از کنارم رد میشه شکم منو نگاه میکنه ..انقدر خجالت می کشیدم  تازه سعی کرده بودم بلوز گشاد بپوشم که معلوم نشه ولی احساس میکردم همه نگاه ها به سمته منه  نمیدونم شایدم من حساس شدم ...حالا با بابایی که میرم بیرون ...
26 مرداد 1391

دختر یا پسر...

سلام عزیزم ,دو روز دیگه ماه چهارم تموم میشه و وارد ماه پنجم میشی ,ولی ما هنوز نمیدونیم شما نینی گلمون دختری یا پسر؟ مامانی دوهفته دیگه نوبت دکتر داره و اون موقع معلوم میشه شما صورتی هستی یا آبی.. راستش برای من اصلا جنسیت فرقی نمیکنه ,دوست دارم شما هیچ مشکلی نداشته باشی و من هدیه خدارو هرچی که باشه را دوست دارم, البته بابایی هی میره میاد میگه پسر گلم وقتی بهش میگم نگو اینجوری عادت میکنی میگه راستش برام فرقی نمیکنه ولی اگه دختر داشته باشم برام سخته که بزرگ شد براش خواستگار بیاد !!!! عزیزم تعجب نکن چون خود منم هنوز معنی این حرفشو  متوجه نشدم. دیروز رفتیم my toys ( یه فروشگاه بزرگی هست که یه عالمه اسباب بازی و وسایل نوزاد و نوجوان دار...
8 مرداد 1391

نی نی شکمو

نینی شکموی گلم خوبی؟ خجالت می کشم بگم نینیم انقدر شکمو شده ...چند روز پیش با بابایی رفته بودیم فروشگاه مواد غذایی رفتیم قسمت میگوها همون موقع یه دفعه شکم مامانی اومد جلو و شما شروع کردی به تکون خوردن !!! بابایی هم تعجب کرده بود ..برگشت گفت عجب بچه ای دارما ..قربونت برم عزیزم .. امروز هم زیاد حوصله نداشتم غذا درست کنم رفتم میگو خریدم همین که اومدم خونه و ظرف میگو را باز کردم شما دوباره شروع کردی به تکون خوردن ..وای عزیزم یعنی انقدر میگو دوست داری یا شکمو شدی ؟؟ خلاصه تا مامانیت غذارو درست کنه شما همش تکون میخوردی فدات بشم از این به بعد باید بیشتر به شما برسم ...شایدم به خاطر اینکه زیاد غذا نمیخورم وقتی هم که کمی میخورم شما سرحال میشی .عز...
3 مرداد 1391